آرسامآرسام، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

آرسام نهایت عشق Arsam Gamani cholabi

کلاس اولی خونه نشینم ، از دست کرونااا!

بالاااخره سال 97 هم اومد

سلام آرسامم! پسر دوست داشتیه مامان، مهربونم! سال 97 اومد و به انتهای اردیبهشت رسیدیم قبل تحویل سال جدید یه اتفاق بد مارو شکه کرد خونه ی مامانی بودیم همراه دایی جون و زندایی  که متاسفانه شما پات گیر کرد و پرت شدی سمت میز پذیرایی و دماغت ضربه ی بدی خورد باز خدارو شکرمن کمی اینطرف تر داشتم سیب زمینی خورد میکردم اگه روی چاقو میافتادی و .....! بهر حال سال نود و هفت اومد و ما بعدش بردیمت اورژانس که خوشبختانه گفت مو برداشته و باید ورمش کم بشه ببریمت متخصص و بعد تعطیلات که بردمت همه چیز خوب بود روز بعد سال تحویل همراه دایی جون اینا و پسر عموم رامین و همسرش و خاله جون اینا رفتیم میراث روستایی گیلا...
24 ارديبهشت 1397

حرف دارم ، حسابی! مدرسه طبیعت که عشقه!

پسرم تاج سرم عزیز دلم تی بلا میسر ناز بوخورم جیگر ،فدایی داری آرسامم! سال نود و شش برامون سال پر باری بود پر از تجربه پر از اتفاقات قشنگ و پر از غم و شادی اولای سال پسر عموی عزیزم کامران رو از دست دادیم و آخرین هفته ی سال دخت عموی مهربونم آفسانه ، هر دو مصیبت بسیار دردناک و کمر شکن بود و پر از تفکر برای همه . عموی عزیزم بعد داغ پسرش با فاصله ی کوتاهی مجبور شد با سرطان دست و پنجه نرم کنه و شکر حق الان خوب و سلامت کنار عزیزانش مخصوصا نوه ی یتیمش هست .کلا نود و شش سنگین بود سنگین تر از سال قبل و قبل تر ، چند ساله که مرگ و میر و مصیبت هاکه پیش میاد مردم منتظر سال بهترن اما انگار دیگه نمیشه که بشه! پسرم دعا میکنم همیشه دلت پاک و پر از آرا...
28 اسفند 1396

بابا کوچولو

ا وم دی گفتی مامان من میخوام بابا بشم منم فکر کردم منظورت خود بابا شدنه اما از اتاق در اومدی گفتی مامان ببین من بابا شدم نگو منظورت این بود که خود باباجونت بشی ناز بوخورم بلا میسر           ...
28 دی 1396

گردش سه تایی

با بابا رفتیم سا حل سفیدرود چولاب محله ی بابا اینا که بهش میگیم لات و تو عاشق رفتن به لات هستی همراه بابا با موتورش کلی خوش گذروندیم سنگ جمع کردیم و گیاه های مختلف و بعد هم خونه عمه جونت و متاسفانه بابا موتورش خراب شد و مجبور شد بدون موتورش برگرده رشت   اینم آرسام با حلزوناییکه زیر درخت شکارشون کرد البته بعد رهاشون کردی نفسم     ...
28 آذر 1396

دودی و وروجک

  بعد تعطیلات عید رفتیم دوتا همستر گرفتیم وای که چقدر دوسشون داشتی با اینکه وروووجا اون قهوه ای یه اولش بدجور گازت گرفت باز تاثیری نداشت دودی تنبل و خوابالو بود و باهوش و ورووجک هم که دیگه معلووومه حسابی وروووجک بود بعد چند ماه که نگهداریشون سخت شد و تمیز کردنشون خسته ام کرد و حرف بقیه و غرغرای من تصمیم گرفتیم بفروشیمشون که همین بین چون خیلی زبل بودن فرار کردن ماجرا این بود که اگه در قفسشون رو با تجهیزات اضافی بست نمیکردیم بازش میکردن و یروز غروب که تو بالکن گذاشته بودمشون بخاطر بوی بدشون رفتن حالا کی و کی در رو بست نزده بود نمیدووونیم اونا رفتن که رفتن   ...
28 آبان 1396

جدایی

  اولین روز مهد قلعه رویایی البته سه ماه قبلش اونجا بلز رفته بودی عشقم! موندنم تو اون روزا کنارت کمک کرد تا الان دیگه تنها بمونی و اضطرابت رفته! واقعا مدیر مهد خانوم ائمه ای خیلی کمکمون کرد توی تابستون و ائلین روز مهر که بردمت گفتم میرم برات خمیر بازی بخرم و از قصد نگرفته بودم تا بهونه داشته باشم و گفتم ساعت دواده میام و خمیر بازیت رو میارم و رفتم با کلی نگرانی و اضطراب کل صبح رو توی بازار بزرگ شهرداری سرگرم شدم خمیر خریدم و دوازده رسیدم مهد و روز بعد گفتم پسرم میرم غذا بپزم ظهر میام دنبالت چقدر ذوق کردم که گفتی باشه مامان برو ! این مرحله جدا کردنت از من طولانی و پر اضطراب شد و چون اصلا قبل اتفاقی که توی مهد قبلی اف...
5 مهر 1396